همه جملاتش کوتاه و امری هستند و انگار کسیکه آن طرف گوشی است اصلاً حرف نمیزند. خب پیامک میزدی خانم جان. چه کاریاست؟ اعصاب همه را خردکردی!
یکشنبه
چند وقتی است بیحوصلهام. بهجای حرف زدن با بقیه، این وسایل فلزی و شیشهای را ترجیح میدهم. کامپیوتر، موبایل، دوربین، امپیتری، دیویدی، تلویزیون... توی دنیای اینترنت اکثر موجودات عکس و جملهاند. همه چیز دور وغیرملموس است، اما انگار تمام دنیا را کنارت داری. ذهنم مشغول این موجودات است که اینهمه وابستهشان شدهام. مامان راست میگوید. سرد شدهام. اجتماعی که من با آن درارتباطم صفحههای مستطیل شکل اینترنت است که تمام اشتیاق و انتظارم برای ملاقاتشان به پرشدن کادرهای سفید پایینشان با نوارهای سبز است.
دوشنبه
از دوستان مدرسه خبرندارم. آنها هم فقط چندهفته یکبار حالم را باپیامک میپرسند. میخواهم جواب بدهم اما وقتی بیشتر از دوتا پیام باشد، تنبلیام میآید. خانم توی تاکسی حق داشت. اصلاً این تلفن من چرا زنگ نمیخورد؟
سه شنبه
ساعت 11:45 شب است. داریم برمیگردیم خانه. بابا رادیوی ماشین را روشن میکند. نمایش رادیویی است. دوتا آدم دارند باهم حرف میزنند. ایول! چه حاضر جواباند. خیلی وقت است اینطوری باکسی حرف نزدهام. دیالوگ یادم رفته.
چهارشنبه
دلم برای خواهرم تنگ شده. از راه دور زنگ میزند. گاهی صدا هم دلتنگی آدم را ساکت نمیکند. نه، این کم است. سیر نمی شوم. دلم میخواهد ببینمت خواهر، بغلت کنم!